|
سيندرلا و سنجاق قفلي
اگر مشقهاي معلم نقاشيمان نبود، دوشنبهها واقعا بهشت ميشد. دوشنبهها بعد از ظهر موسيقي داشتيم، زنگ آخر. معلممان، آقاي سيمون، يك آكاردئون داشت. يك آكاردئون خيلي خوشگل و دوست داشتني. يك ورش مثل پيانو بود و بقيهاش يك بادبزن بزرگ و آن يكي ورش پر از دكمههاي ريز و درشت. دوشنبهها بعد از ظهر ساعت اول نقاشي داشتيم و بعد وسط رنگها موسيقي شروع ميشد، وقتي كه هنوز جعبه آبرنگ روي ميز نيمكتمان پهن بود. نقاشي را دوست نداشتم. موسيقي را نميدانم اما اين را ميدانستم كه آكاردئون آقاي سيمون را خيلي دوست دارم. خيلي. صبحهاي دوشنبه دو زنگ اول ورزش داشتيم و بعد فارسي و انشا. املا نداشتيم. دوشنبهها روز تعطيلي خانم معلم بود. املا هم كه تعطيلي بردار نميشد. اما انشا را مي شد تعطيل كرد. براي همين انشا به دوشنبه افتاده بود. آقاي ناظم ميآمد سركلاس فارسي و انشا. هر هفته قرار بود اول قصه بخوانيم. هر قصهاي كه دوست داشتيم. هميشه هم من آماده بودم. از روي كتاب نميخواندم، ميرفتم پاي تخته و براي بچهها قصه را تعريف ميكردم. يك جاهايي را هم از خودم درميآوردم و به قصهها اضافه ميكردم. بچهها، ساكت ساكت گوش ميدادند حتي وقتي كه آقاي ناظم وسط قصه گفتن من از در كلاس بيصدا ميرفت بيرون. ظهر كه زنگ ميخورد بدو ميرفتم خانه. ناهار را به قول فروغ خانم هپليهپو ميخوردم؛ به عشق اين كه زودتر برگردم مدرسه و آنقدر با آبرنگ به دست و بالم بمالم تا زنگ موسيقي بشود و من دستهايم را بزنم زيرچانهام و محو تماشاي آكاردئون بشوم كه در دستهاي آقاي سيمون مي رقصيد. دوشنبهها بهشت بود. زنگ ورزشاش هم خوب بود، حتي با خشتك پاره گرمكن سرمهايام. حتي اگر فروغ خانم آن روز بيشتر از هميشه به من ميگفت دخترهي شلخته! روز بهشت زودتر از هميشه از خواب بيدار ميشدم. چون شب قبل هيچي مشق نمينوشتم. همهاش بازي بود و تفريح. مشقها همهاش ميماند براي دوشنبه عصر كه تا آخر شب طول بكشد. يكشنبه از مدرسه كه برميگشتم تا غروب تو كوچه بودم. بازي، قايم موشك، دزديدن گلهاي دم در خانه ليلي چاقه، دعوا، كمي هم كتككاري، مخصوصا با ليليچاقه كه هم اسم من بود اما خانهشان سر كوچه بود و دوسال از من بزرگتر بود و مثل يك بشكه چاق بود. برعكس من كه مثل چوب كبريت بودم. پدر نبود. شهرستان بود. پس ميشد دور از چشم فروغ خانم سهچرخه را كشان كشان آورد تو كوچه و رفت طرف خانه ليلي چاقه تا بهش پز داد. وقتي ديدم مهران از سر كوچه با دوچرخهاش ميآيد، تازه يادم افتاد بايد بروم صورتم را بشورم. كفشهايم گلي بود. انگار تمام گلهاي كوچه را باخودم برده بودم تو راهپله. حتما شب كتكه را ميخوردم. اما بايد صورتم را ميشستم، موهايم را شانه ميكردم. داشت ميرسيد طرف خانه ما. مهران نه صورت كثيف مرا ديد و نه صورت تميزم را. سيلي فروغ خانم صورت خيس را بيشتر ميسوزاند. قرمزي رد انگشتهايش هم مدت بيشتري ماند. حتي تا خود صبح. شام نخورده بودم، بنابراين لازم نبود ظرف غذايم را بشورم تا اجازه داشته باشم شيرچاييام را بخورم. وقتي پدر نبود، فروغ خانم هميشه مسخرهمان مي كرد. اين كه شير را با چايي مي خوريم. ميگفت حالش از مزه شيرچايي به هم ميخورد. اما حال من به هم نميخورد! از قبل از آمدن فروغ خانم هم بابا هميشه به من صبحانه شيرچايي ميداد. ميگفت اينجوري يكدفعه هم شير ميخوريم هم چايي. بعضي وقتها فكر ميكردم شايد هم شيرچايي بايد بدمزه باشد، اين زماني بود فروغ خانم برايم كتاب قصه ميخريد، مثلا چون بچه خوبي بودم. آن موقع فكر ميكردم لابد دوستم دارد كه برايم كتاب قصه ميخرد، پس شيرچايي هم لابد بدمزه است. اما آن روز صبح شيرچايي خوشمزه بود، شيرين و عالي. امروز دوشنبه بود، دوشنبه طلايي. دوشنبهها كيف مدرسه سبك سبك بود. اصلا لازم نبود چيزي تويش باشد. فقط دفترچه انشا كه نازنينترينها بود و مداد و پاكن و يك كتاب قصه. كتاب قصههايم را زير و رو ميكنم. امروز هم سفيدبرفي را ميبرم. آينه جادويي زنباباي سفيد برفي حتما عين آينه فروغ خانم است. بچهها ميگويند من قصه سفيدبرفي را از همه قصهها بهتر تعريف ميكنم. زيباي خفته و سيندرلا هم هستند. فروغ خانم تازگيها يك كتاب برايم خريده از آقاي صبحي. ميگويد وقتي بچه بوده آقاي صبحي تو راديو هم قصه ميگفته. اما قصههاي آقاي صبحي را نميشود براي بچهها تعريف كرد. اگر هم بشود من نميتوانم از خودم داستان درآورم و بهش اضافه كنم. اگر به گوش فروغ خانم برسد؟ نمي توانم تصميم بگيرم. هر سه را برميدارم. هم سيندرلا، هم زيباي خفته و هم سفيد برفي. دست ميكنم تو كمد لباسها تا گرمكنام را بيرون بياورم. كمدم چنان به هم ريخته است كه هيچ چيز تويش پيدا نميشود. بايد همه چيز را بريزم بيرون. لباسها روي هم كپه ميشوند و سيندرلا و زيباي خفته را زير خودشان خفه ميكنند. نوار قرمز گرمكن سرمهايام از زير كپه لباسها خودش را نشان ميدهد. شلوار گرم كن را بيرون ميكشم. يك لنگهاش در لنگه ديگر گير كرده است. پايم را تو يك لنگه ميكنم و سعي ميكنم همانطور لنگه ديگر را بيرون بكشم. گير ميكنم. سكندري ميخورم. پخش مي شوم كف اتاق. صداي جر خوردن خشتك شلوار را ميشنوم. تا پدر نيايد، نميشود جر خوردن خشتك شلوار را لو داد. فروغ خانم خدمتم ميرسد. پدر تازه اين شلوار را برايم خريده. دخترهي شلختهي بيعرضه! ميروم سراغ جعبه سوزن و نخ فروغ خانم. يواشكي سنجاق قفلي را برمدارم. بدو به طرف اتاقم ميروم. سعي ميكنم خشتكم را با سنجاق قفلي به هم وصل كنم. دير شده، سنجاق قفلي تو دستم فرو ميرود. خون را ميمكم. كمي شور است. دستم ذوق ذوق ميكند. بالاخره خشتك شلوار وصل هم ميشود. بدو از خانه بيرون ميروم. ليلي چاقه سر كوچه دم خانهشان ايستاده است. برو بر مرا نگاه ميكند. ميگويد: ـ تو خونتون يك شونه هم پيدا نميشه گدا! كه موهات رو شونه كني! ليلي چوب كبريت! چرا يادت رفته صورتتو بشوري! به موهاي بافتهاش روبان زده. برايش شكلك در ميآورم. دست ميكشم موهايم را بيشتر به هم ميريزم تا لجش را در بياورم. ميآيم كه بگويم : ليلي بشكه تازه اينجوري قشنگتره كه مهران را سر كوچه ميبينيم، با دوچرخهاش. دستش يك نان تافتون است. لابد نان را كه به خانهشان بدهد ميرود مدرسه. چه خوب شد نگفتم ليلي بشكه! به ليلي نگاه ميكنم. سعي ميكنم مهربان باشم. ميخندم. ميگويم: ـ ليلي! شونه داري بدي من موهامو شونه كنم. ـ مث اين كه امروز ميخواي آدم باشي. اگه به تو شونه بدم جاش چي بهم ميدي؟ مهران نزديك خانهشان رسيده است و دارد زنگ ميزند. نان تافتون را كه بدهد راه ميافتاد ميآيد طرف ما. ـ كتاب سيندرلا را! چشمان ليلي چاقه برق ميزند. دستش را به اشاره دريافت كتاب دراز ميكند. يك پايم را روي پلههاي خانهشان ميگذارم تا ميز شود و كيفم را بتوانم باز كنم. كتاب را كه در ميآورم، تو رانم احساس سوزش ميكنم. جيغام را ميخورم. دستم را وسط پايم ميبرم. ليلي چاقه سيندرلا را از دستم قاپ ميزند. سنجاق قفلي باز شده و او دارد به خشتك پارهام ميخندد. مهران با دوچرخهاش به ما نزديك ميشود. اشكهايم قاطي آب دماغم هم شورمزه است.
|
|